کد مطلب:316674 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

این آتش با آب هم خاموش نمی شود
یكی از سركرده های دشمن كه در كربلا برای كشتن امام حسین علیه السلام و اصحابش حاضر بود «اخنس بن زید» نام داشت. او فردی خودخواه و بی رحم بود و از بی رحمی به همراه ده نفر با اسب بر جنازه ی امام حسین علیه السلام تاختند و استخوان های او را شكستند. این مرد بی رحم، از دست انتقام مختار در امان ماند و تا سن نود سالگی عمر كرد و در یك شب به عنوان فردی ناشناس، مهمان یكی از مسلمانان و علاقه مندان اهل بیت علیهم السلام به نام «سُدی» شد. سُدی می گوید: یك شب مردی نزد من آمد، خیلی دوست داشتم كه با مهمان انس بگیرم و به او علاقه پیدا كنم. او «اخنس بن زید» بود؛ ولی من او را نمی شناختم، با هم باب سخن را باز كردیم، تا این كه قصه ی كربلا به میان آمد، با سوز فراوان آهی از دل كشیدم. او گفت: چه شد؟ چرا نگران شدی؟ گفتم: به یاد



[ صفحه 70]



مصیبت هایی افتادم كه هر مصیبتی نزد آن آسان است. آن مرد گفت: این سپاس تو برای چیست؟ گفتم: به خاطر این كه در انتقام خون امام حسین علیه السلام شركت نكردم، مگر از رسول خدا صلی الله علیه و آله نشنیده ای كه فرمودند: هر كس در انتقام خون حسین علیه السلام شركت كند در قیامت ترازوی اعمالش سبك می گردد. اخنس گفت: این حرف هایی را كه می زنی درست نیست، همه آن ها دروغ است. گفتم: چطور درست نیست با توجه به این كه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شد».

اخنس گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده. قاتل حسین علیه السلام عمر طولانی نمی كند؛ ولی قسم به جان تو! من بیش از نود سال عمر كرده ام، مگر مرا نمی شناسی؟ سدی گفت: نه! سپس گفت: من اخنس بن زید هستم كه به فرمان عمر سعد بر بدن حسین علیه السلام اسب تاختم و استخوان او را درهم شكستم.

سدی گفت: خیلی نگران شدم و قلبم از شدت درد، آتش گرفت. با خود گفتم: باید او را به هلاكت برسانم، در این فكر بودم كه فتیله چراغ خراب شد، خواستم درست كنم، اخنس گفت: من خودم آن را درست می كنم. آن گاه برخاست تا فتیله چراغ را درست كند، سپس آتش فتیله به دست او رسید و دستش را سوزاند، هر چه دست خود را به خاك مالید خاموش نشد، آن گاه با عجز فراوان از من خواست تا كمكش كنم. سدی گفت: هر چند با او دشمن بودم، ولی آب آوردم و



[ صفحه 71]



بر دستش ریختم؛ ولی اثری نكرد و شعله ی آتش آن زیادتر شد و از جا برخاست و خود را داخل نهر آب انداخت؛ ولی هم چنان در آتش می سوخت. سدی می گوید: سوگند به خدا! هر چه آن مرد خود را در آب می انداخت شعله ی آتش بیشتر می شد و بدن او مانند ذغال می سوخت و من به او نگاه می كردم. [1] .


[1] همان، ج 45، ص 322.